با مدّعی مگویید اسرار "عشق" و "مستی"
تا "بیخبر" بمیرد در دردِ "خودپرستی"
"عاشق" شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقشِ مقصود از کارگاهِ هستی...
-حافظ-
«... شروع کردم راه رفتن و سکوت ذهنم هم همراهیام میکرد، هر چند سکوتش از جنس غیاب صدا نبود. سکوتی بود عظیم و تصویری و کرکننده. هیچ کس تا به حال دربارهی این شکل از سکوت به من نگفته بود. واقعاً بلند بود... توانستم به وضوحِ ذهن دست پیدا کنم.
بعد ذهنم ساکت شد. ساکت ساکت... از اصطکاک درونی رها شدم. از ترس. این آزادی کمک کرد تمام موانع سر راهم کنار بروند.
فکر کردم دنیا متورم میشود،... چشمانم را پر میکند. به طرز غریبی این چیز واردم شد و من برای آن جا نداشتم. کوچکتر بودم.
... ولی چیزی حس کردم که به عمرم احساس نکرده بودم: عشق.
میدانم به نظر مسخره میآید ولی فکر میکنم حقیقتاً دشمنانم را دوست داشتم: ...گروهی که دوان دوان میرفتند تا خانوادهام را قتل عام کنند، حتی نفرت زهرآگین مردم استرالیا.
... من دشمنانم را ستایش نمیکردم، ... دوستشان داشتم، ... نفرت غریزیام نسبت به آنها یکجورهایی بخار شد و رفت.
پس انوک اشتباه میکرد؛ ثمره حقیقی م د ی ت ی ش ن آرامش درونی نیست، "عشق" است.
وقتی زندگی را برای اولین بار به شکل یک کُل میبینی و عشقی واقعی نسبت به این کُلیت پیدا میکنی، "آرامش درونی" به نظر هدفی کوچک و حقیر میآید.
هیچ ترسی حس نمیکردم.
چنان احساس میکردم بخشی از جنگل هستم که به نظرم آمد خیلی زشت است حیوانات بخواهند از کمینشان بیرون بیایند و مرا بخورند.»
-بخشی از کتاب "جزءازکل" نوشتهی استیو تولتز
- دوشنبه ۲۸ اسفند ۰۲